به گزارش ایلنا، از نوجوانی عاشق چالش بودم ولی نه با دیگران، چالش با خودم. دوست داشتم ببینم از پس چالش ها برمی آیم یا نه؛ آن زمان نمی دانستم آیا می‌توانم اسم چیزهایی را که از ذهنم عبور می‌کند، چالش بگذارم یا نه؟ اما امروز که به آن نگاه می کنم، درمی‌یابم به راستی از نوجوانی درگیر چالش‌هایی متعددی با ضمیر خودم بودم. به خاطر می‌آورم وقتی برای نخستین بار می‌خواستم توپ سفت و سنگین بسکتبال را با دستان ظریف و انگشت‌های کشیده‌ام وارد سبد کنم موفق نبودم. پرتاب اول من حتی به حلقه هم نرسید. آن روزها نمی دانستم اسم حرکت من «ایربال» است اما چالشی ناخواسته وجودم را تسخیر کرد. توپ بدون تماس با حلقه فروافتاده بود و انگار صورتکی گرد و زمخت از شادی شکست من به جای آن پایین و بالا می‌پرید!...اما صدایی از درون، به من نهیب می‌زد ک«باید توپ را به سبد برسانی...» ساعت ها و روزها تمرین کردم تا سرانجام پرتابم به حلقه خورد اما داخل آن نرفت. کمرم تاشد، کف دست‌هایم را روی زانوهایم گذاشتم و نفس زنان اما با خنده صورتک را دیدم که خنده از لب‌های زمختش رخت بسته بود و این بار جای بالا و پایین پریدن و پایکوبی، یک بار روی زمین سفت افتاد و بعد از و من حلقه دور شد، انگار می‌‎گریخت، صورتک ترسیده بود. گل کردن آن توپ چالش بعدی بود. ماه ها تلاش و تمرین کردم. گاه پرتابم چند دور، دور حلقه می‌چرخید، مثل کره‌ای کوچک در کهکشان راه شیری که گرد ستاره‌ای می‌چرخد اما صورتک کذایی همه زورش را می‌زد و مثل قزل‌آلایی سرسخت از تور ماهیگیری مبتدی می‌گریزد... اما سرانجام روز موفقیت فرا رسید. پرتابم به حلقه نشست و این بار نوبت من بود که به صورتک بخندم. این رویه را آنقدر ادامه دادم تا از نوجوانی مبتدی تبدیل به یکی از بهترین بازیکنان تیمم شدم... اما بسکتبال و پرتاب توپ داخل حلقه، تنها چالش زندگی ام نبود. هر چه جلوتر آمدم چالش ها سخت تر شد. روزهای نوجوانی قتل عام می‌شدند و چالش های بزرگتر از آن‌ها زاده می‌شد. پس از بازی بسکتبال، وارد کار خبرنگاری شدم، حرفه‌ای بس دشوار که انرژی زیادی می‌طلبد. پیشه‌ای که طبیعتش با چالش‌ها گره خورده و یکی از بزرگترین‌شان برای من ورود به استادیوم ها بود! حضور مستقیم در ورزشگاه‌ها از شروط اصلی حرفه خبرنگار ورزشی محسوب می‌شود. باید حضور داشته باشی، فضا و رقابت ها را ببینی، در جریان اتفاقات و حواشی که رخ می دهد قرار بگیری، با آدم های آن رشته ارتباط برقرار کنی تا در نهایت کار خوبی ارائه دهی اما در ایران، ما زنان اکثر مواقع با تابلوی ورود ممنوع مواجه می‌شدیم و خبرنگار و عکاس ورزشی خانمی در ایران پیدا نمی‌شود که این مقوله را تجربه نکرده باشد.

photo_2019-02-19_18-56-02

فقدان ثبات دیگر معضل بزرگ حرفه ما محسوب می‌شود. مثلا روزی اجازه ورود به استادیوم را داریم فردای همان روز جلوی ما گرفته می شود و پاسخ می‌شنویم:«حق ورود ندارید!» و ما خبرنگاران زن ایرانی در هزاره سوم میلادی، در عصر ارتباطات، سال‌هاست که با چنین سدی روبروییم و مشت بر دیوار می‌کوبیم. به عنوان خبرنگاری ورزشی در 15 سال فعالیت حرفه‌ای با تاب آوردن برابر تمام مصائب، سرانجام حضور در اکثر استادیوم‌ها را تجربه کرده ام از بسکتبال و والیبال گرفته تا دوومیدانی و تنیس...تنها یک چالش برایم باقی مانده بود و آنهم ورود به استادیوم فوتبال بود. مثل هر زن ورزش دوستی همیشه به این فکر می کردم که سرانجام روزی تماشای فوتبال را هم از نزدیک تجربه خواهم دید و از پس این چالش هم برخواهم آمد. در دیدار برگشت فینال لیگ قهرمانان آسیا این فرصت برای تعدادی از خبرنگاران زن فراهم شد اما من به شخصه با وجود صدور آی دی کارت به دلایل مختلف به ورزشگاه آزادی نرفتم.

خوشبختانه مدتی بعد شرایط برای حضور در یک تورنمنت فوتبالی آن‌هم از نوع جام ملت‌های آسیا فراهم شد. به محض اینکه متوجه شدم می توانم به عنوان خبرنگار کاروان تیم ملی را در امارات متحده عربی، همراه کنم، از فرط شادی از محل کارم بیرون آمدم تا کمی راه بروم... به قول گروس عبدالملکیان:«فضای اتاق برای پرواز کافی نبود!...» و روح من هم به سیلان درآمده و به سالیانی دور پرواز کرده بود و در کالبد همان دختر نوجوان مقابل صورت زمخت و سرسخت ایستاد و با لبخند روبروی صورتک فریاد زد:«من...من عاشق این چالش هستم!»

پیش از سفر کمی استرس داشتم چون از فوتبال و جماعت فوتبالی دور بودم اما یقین داشتم از پس این چالش هم برخواهم آمد.، چه همیشه چالش ها را به عنوان فرصت دیدم، از انتقادها انرژی گرفتم و موفقیت های دیگران را منبع الهام خودم قرار دادم. این بار هم مثل تمام دفعات گذشته بود و باید از پس آن برمی آمدم.

امروز یک ماه از نخستین تجربه فوتبالی‌ام گذشته است، ماه پیش چنین روزی برای اولین بار وارد استادیوم فوتبال شدم و بوی چمن اسپورت در شامه‌ام دوید. همیشه احساس می کردم من هم مانند اکثر دختران وقتی وارد استادیوم شوم بغض 15 ساله ام خواهد شکست. فکر می کردم مثل ابر بهاری اشک بریزم که بالاخره فوتبال را هم تجربه کردم، که طلسم شکست...اما هیچ کدام از این اتفاقات برای من یکی رخ نداد نه بغض داشتم نه اشک اما تا دلتان بخواهد در نهادم شور و هیجان داشتم. با گل علیرضا جهانبخش زمین برای یک لحظه به اندازه وزن من سبک شد. برای پنالتی‌ای که مهدی طارمی گرفت از سر خوشحالی، بی‌اختیار فریاد شادی سردادم. برای اولین بار این ها را تجربه کردم و از آن لذت وصف ناپذیر بردم. لذت نخستین حضور در فوتبال که با چاشنی پیروزی‌های دلچسب تیم ملی توام شد.

شب اولین حضورم در ورزشگاه، بعد از بازگشت به هتل، وقتی کنار پنجره نیمه باز اتاقم نشسته بودم و پلک‌هایم آرام آرام سنگین می‌شد، انگار باری 15 ساله از روی دوشم برداشته شده بود. احساس سبکی فرح‌بخشی همه وجودم را تسخیر کرد. خوشحال بودم حسرت به دل نماندم. اما به این هم فکر می کردم این چه حسرتی بود که 15 سال برای آن جنگیدم؟ چرا هنوز برای اینکه داخل ایران آن را تجربه کنم باید بجنگم؟ چرا باید همچنان حسرت بخورم؟ مگر این ورزشگاه چه چیز خاصی داشت؟ 80 درصد استادیوم را ایرانی ها پر کرده بودند زن و مرد در کنار هم تیم ملی سرزمین‌مان را تشویق کردند و از دیدن فوتبال در کنار خانواده های شان لذت بردند بی آنکه بی احترامی شود. بدون آنکه خم به ابروی کسی بیاید. با مردم صحبت می کردم و آن‌ها بارها تاکید می کردند که از حضور در استادیوم چقدر خوشحالند و در کنار خانواده خود چه لذتی از تماشای فوتبال می برند، آرزوی همه این بود که روزی در ایران، در خاک پاک خودمان این اتفاق شیرین رخ دهد.

این ایرانی همان ایرانی است همان مردی است که درک درستی از کلمه «خانواده» دارد و می داند کجا باید چگونه رفتار کند. کاش ما هم به زنان و مردان‌مان اعتماد کنیم تا فضا برای حضور خانواده‌ها در استادیوم ها فراهم شود.

من اما از پس چالش فوتبالی خودم هم برآمدم ولی آن روز فهمیدم 15 سال حسرت برای "هیچ" خوردم!

سعیده فتحی